فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

سلام به دخمل گلی

سلام نفس مامان خوبی عسلم؟ بمیرم این روزا سرماخوردی وهمش بیقراری میکنی... جیگرم برات کبابه... شبا ناله میکنی ودیر میخوابی... بیتابی وهمش نق میزنی کاش میتونستم زودتر خوبت کنم... دکتر بهت استامینوفن وستیریزین وقطره بینی داده... خوب میشی عشقم نگران نباش...   بابایی چندتا عکس خوشمل برات درست کرده عزیزم...   راستی دیشب برای اولین بار یکم خزیدی    کلی ذوق کردیم...   الان عکسای خوشکلتو میزارم دخملم عزیزم باید به بابای مهربونت افتخارکنی...خیلی گل ومهربونه...خیلی هم هنرمنده قندعسلم...توام خیلی دوسش داری... راستی همش میگی بابابابابابابابابابابابابابابا ...
17 آذر 1391

به به دخملی

سلام دخمل طلای من بمیرم الهی سرمای شدیدی خوردی وهمش داری ناله میکنی... امشب بابایی چندتا ازعکساتو درست کرد... میزارمشون بعدا ببین ... میبینی چه بابای هنرمندی داری.... دخمل کاپشن تنگ میپوشددددددددد     بچه خوابیدهههههههههههههههههههه به قول خاله بچه عینک میزندددددددد   دخمل به دوربین خیره میشودددددددددد   دخمل سوار صندوقچه میشودددددد   قلبونت برم دخمل نازممممممممممم عشقم قلبم نفسم  دوست دارم   ...
15 آذر 1391

فدای چشای نازت...عافیت باشه گلم

سلام دخمل عسلیه مامان.... امشب بابایی با فتو شاپ عکساتو درست کرد... قلبونت بلم من دخملم ا ین مال روزیه که بردیمت حموم...بعد ازاینکه از مسافرت برگشتیم... کلی گریه کردی آخه چندروزی بود نرفته بودی حموم عزیزم ...
14 آذر 1391

حضرت علی اصغر نگهدارت...

عزیز دل مامان وبابا ماه محرم که کنار مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه جونا وعموجونا بودیم رفته بودیم تعزیه... توام این لباس سبزو پیشونی بند بسته بودی عسلم.... مثه حضرت علی اصغر شش ماهت بود... البته هنوز شش ماهه کامل نه... دخمل ظلا...ماخیلی دوست داریم....الهی به حق حضرت علی اصغر شادو سالم وسلامت باشی گلدونه... ...
14 آذر 1391

سلام عسلم

سلام به نازدونه ی مامان وبابا نمیدونی چقدر ازداشتنت خوشحالیم عزیزم.... روزها وشب ها با عشق به تو ونگاه نافذت برامون شیرین وشیرین تر میشه.... وروجک خانوم با اومدنت کلی شادی اوردی راستی یکم عجله داشتی دکتر گفته بود تیر میای اما شما ماه خرداد اومدی... خوش اومدی گلممممممم ...
13 آذر 1391

یه مشکل...

دنیا اومدی وعشق رو باخودت آوردی... توی خونه غم نبودن مامان فرشته هاله ای از غصه روچهره ها نشونده بود... اما تو با اومدنت دل همه رو شاد کردی عشقم.... اما یه مشکل اونم اینکه تو شیر نمیخوردی... هرچی سعی وتلاش کردم تا شاید شیرمو بخوری اما بی فایده بود.... همش میدوشیدم میریختم توی شیشه تا دختر قشنگ گرسنه نمونه.... یه ماهه اول خیلی خیلی سخت بود چون تو اصلا اروم نمیشدی... حتی وقتی عمه جانات اومدن دیدنت دیدن که چقدر جیغ میزنی.... خیلی میخوام عکستو بزارم اما نمیشه حجمش زیاده... سعی میکنم درستش کنم دخمل گلی ...
13 آذر 1391

لحظه های خوش با تو....

فرشته ی کوچیکم و قتی هنوز به دنیا پا نگذاشته بودی بازیگوشیت رو کاملا حس میکردم.... تکون تکون خوردناتو اینور واونور میرفتی... گاهی اوقات سکسکه میکردی عزیزم.... همه تعجب میکردن که توی فینگیلی چطور سکسکه میکنی... بالا و پایین میپریدی انگاری داری شنا میکنی... خلاصه عزیز دل مامان کلی برا خودت کیف میکردی  تا اینکههههههههههه   یه روز مامان حس کرد وقتش شده تا چشمای نازت به دنیا باز بشن...رفتیم بیمارستان یکشنبه بود... ساعت6:30 رفتیم اونجا... نزدیکای ساعت 11 شب بود فکر کنم 10:45 بود که صدای قشنگ دخمل نازمو شنیدم.... اشک توی چشام جمع شد... وقتی ...
13 آذر 1391